http://funkade.farsiblog.com/ جوک های جدید,جوک بی ادبی ,سرگرمی ,

پست عاشقانه

سایت ویتامین خنده ,جوک های جدید بدون تکرار

پست عاشقانه ,جدایی

۱,۳۹۵ بازديد

پست عاشقانه ,جدایی

پست عاشقانه ,جدایی

وقتی نخواستنت...

آروم بکش کنار...!

غم انگیز است اگر تو را نخواهد؛

مسخره است اگر نفهمی؛

احمقـانـه است اگر اصرار کـنی ....

پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه

۱,۳۷۱ بازديد

پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه

پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه

حکایته عاشقانه من کوتاست...

من عاشق او بودم

و..!

او عاشق او...

پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم

۱,۳۹۳ بازديد

پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم

پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم

, خط های روی پیشانی ام

ربطی به سنم ندارد...

دارم روزهای بعد رفتنت را میشمارم...

پست عاشقانه ,غمگین,قسمت

۱,۴۱۱ بازديد

پست عاشقانه ,غمگین,قسمت

پست عاشقانه ,غمگین,قسمت

چه کلمه مظلومی است..!

قسمت

تمام نامردی ها را گردن میگیرد

پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم

۱,۳۸۸ بازديد

پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم

پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم

من که در تنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم ؟

دل پر از شوق رهاییست ، ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم

چیستم ؟! خاطری زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم ؟

چیزی از عمر نمانده ست ، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم ...

"فاضل نظری"

(شیخ بهایی)

۱,۳۹۵ بازديد

واقعا این شعر ارزش نوشتن با آب طلا رو داره❤️

حکایت دو بازرگان,حکایت اموزند ,داستان اموزنده

۱,۳۷۱ بازديد

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»
بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»
سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»
بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»
شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»
بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»

بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه

جوک ایرانسل,جوک مخاطب خاص

۱,۳۹۰ بازديد

ﻓﮏ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﻧﺪﺍﺭﻡ ؟؟؟؟؟؟

داستان کفن دزد,داستان طنز

۱,۴۱۴ بازديد
صد رحمت به کفن دزد اولی
آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که می‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می‌دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو می‌نمود و از آن پس خلایق می‌گفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط می‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی‌داشت.»

داستان طنز

۱,۳۸۴ بازديد
ملانصرالدین و دیگ همسایه
ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»