http://funkade.farsiblog.com/ جوک های جدید,جوک بی ادبی ,سرگرمی ,

جنگ هفت گردان

سایت ویتامین خنده ,جوک های جدید بدون تکرار

جوک جدید وخنده دار,بهترین جوک های روز در

۱,۳۸۶ بازديد

ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﺧﺎﻟﺪ ﻣﺸﻌﻞ بازیکن عربستان ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﺍﺭﺩ؟ !!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۱ -ﺟﺎﺳﻢ ﻓﻨﺪﮎ
۲ - ﻫﺎﺷﻢ ﻣﻨﻘﻞ
۳ - کوچیکه هم ﺍﺣﻤﺪ ﺷﻤﻌﮏ

در ادامه .....................

جنگ هفت گردان

۱,۴۲۴ بازديد

جنگ هفت گردان

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتماً از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده‌بانی بگذاریم که اگر آمد ما را باخبر کند . گرازه دیده‌بانی را به عهده گرفت .
از آن‌سو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده‌ایم . باید به ناگاه به آن‌ها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می‌آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این‌سوی آب بیایند روزگار او را تباه می‌کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الآن زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به‌سلامتی برادرش زواره می‌نوشید . گیو به رستم گفت : من می‌روم تا نگذارم افراسیاب به این‌سوی آب آید اما دید سپاهیان ازآب‌گذشته‌اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .
در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می‌جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به‌سوی او تاخت و نیزه‌ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گرزم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دونیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟
از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی‌دانی که جایی که من باشم نه لشکری می‌ماند و نه تاج‌وتختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی‌دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بد نژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده‌ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده‌ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست‌خورده بازگشت .
افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی‌ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک‌چاک کرد . گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت و جنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می‌جنگید. پس رستم از آن‌سو به کمک آمد و به‌سوی پیلستم تاخت بطوریکه پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی‌آورم . افراسیاب تائید کرد و الکوس به‌پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دونیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی‌هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به‌سوی او شتافت و غرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .
الکوس با رستم برآویخت و نیزه‌ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه‌ای بر سرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آن‌ها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .
نامه‌ای به کاووس شاه نوشتند و ماجرا را بازگفتند و گرگین نامه را برد . رستم و پهلوانان دو هفته شاد آنجا آسودند و هفته سوم نزد شاه رفتند