میزنم آتش به قلبم، هـرچه بادا باد، باد
خودکشی در شعرها، عنوانِ خوبی می شود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
گر حکم شود که مست گیریند
در شهر هر آنکه هست گیرند
گر چه بــا دوری ِ او زندگیم نیست،ولـــی
یاد او می دمدم جــان به رگ و پوست هنـــوز
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس وقت سیری پیش سگ نان افکند
کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرقها یوسف من تا مه کنعان دارد
چو گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
کسی نگفت نسیم از تبار طوفان است
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا میکرد
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما ،نهانی میکند
بگو به رکعت ِ چندم رسیده است نماز؟!
که با خیال ِ تو مشغولم و حواسم نیست
- ۹۶ ۹۲
- ادامه مطلب
- ۰ نظر