http://funkade.farsiblog.com/ جوک های جدید,جوک بی ادبی ,سرگرمی ,

پادشاهی کی کاووس

سایت ویتامین خنده ,جوک های جدید بدون تکرار

پادشاهی کی کاووس

۱,۴۱۳ بازديد

پادشاهی کی کاووس

پادشاهی کی کاووس

پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود . پس‌ازاینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش‌به‌فرمان خود دید به خود مغرور شد و چنین گفت: غیر از من چه کسی شایسته تاج‌وتخت است ؟ الآن زمان باده‌نوشی است پس رامشگران را فراخواند و آن‌ها شروع به نغمه‌سرایی کردند .

که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کواندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه نیاساید از جست و جوی
همه ساله هر جای رنگست و بوی
گلابست گویی بجویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
بهر جای باز شکاری بکار
سراسر همه کشور آراسته
ز دینار و دیبا و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همان نامداران زرین کمر
کسی کاندران بوم آباد نیست
بکام از دل و جان خود شاد نیست
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرورفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود .پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و خراد و گرگین و بهرام نیو همگی به‌ظاهر اطاعت کردند ولی در دل‌نگران بودند پس به فکر چاره افتادند . طوس گفت : بهتر است هیونی به‌سوی زال بفرستیم و به او بگوییم بیاید تا شاید پند او در شاه اثر کند. پس چنین کردند . زال آشفته به ایران آمد و وقتی به نزد شاه رفت در نگاه اول به یاد منوچهر افتاد گویی او را دوباره می‌بیند . پس شروع به صحبت کرد و گفت : شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید باآن‌همه کروفر شاهی اصلاً در فکر مازندران نبود و فریدون باآن‌همه عقل و تدبیر و افسون و حتی منوچهر هیچ‌کدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجا طلسم و بند و جادو در کار است . نباید سپاه را به کام دیو فرستاد .
کاووس گفت : من از نصایح تو بی‌نیاز نیستم اما من از فریدون و جمشید و منوچهر عظمت بیشتری دارم و سپاه و گنج بیشتر . البته در این راه رنج زیادی باید کشید پس تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می‌روم که خداوند یار من است .
زال گفت : تو شاهی و ما بنده تو هستیم اگر چیزی گفتم از سر دلسوزی بود پس هرچه تو گویی اطاعت می‌کنیم . شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت : اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر و از آن‌ها مددجو و خود با بزرگان به‌سوی مازندران رفت . شب و روز در راه بودند تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به‌سوی مازندران فرستاد تا آنجا را از سلطه دیوان خالی کند . بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت: برو پیش دیو سپید و به او بگو ما آمدیم و مازندران را غارت کردیم و اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی‌یابی . سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت .
دیو سپید گفت : نگران مباش که آن‌ها را نابود می‌کنیم . شب‌هنگام هوا ابری و قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می‌بارید به‌این‌ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به‌سوی ایران گریختند . وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره‌وتار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند . بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس در پشیمانی افسوس می‌خورد که چرا پند زال را نپذیرفتم . بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه بدکردار به خودت مغرور شدی و بسیاری را در مازندران کشتی و از قدرت من بی‌خبر بودی حالا تا پایان عمر شمارا در رنج و تعب نگه¬می¬دارم پس تعدادی از دیوان را به زندانبانی آنان گمارد و غنائم را به ارژنگ سالار مازندران سپرد و بازگشت .
کاووس شاه فرستاده‌ای را که چون از لشکر جدا بود آسیبی به او نرسیده بود به‌سوی زابل فرستاد و در نامه‌ای که به زال نوشت شرح ماجرا را بیان کرد و گفت : پشیمانم که پندت را گوش نکردم و از او مدد خواست .
زال به رستم گفت : شاه در دم اژدها افتاده است و بلا بر سر ایرانیان نازل‌شده است پس تو باید رخش را زین کنی و به کمکشان بروی . سن من دیگر از دویست سال هم گذشته است پس وظیفه توست که ببر بیان بپوشی و گرز سام برداری و با رخش بروی.

رستم گفت : راه دور است .شاه شش‌ماهه به آنجا رسیده است اگر من بعد از شش ماه به آنجا برسم دیگر از شاه چیزی نمی‌ماند چون او تحمل سختی را ندارد .
زال گفت : دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است . تو راه کوتاه را انتخاب کن .
رستم گفت :گوش‌به‌فرمان پدر هستم . من می‌روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولاد غندی و بید اثری باقی نمی‌گذارم و همه را نابود می‌کنم. رودابه وقتی باخبر شد که رستم به جنگ دیوان می‌رود غمگین و گریان شد . رستم گفت : تو مرا به خدا بسپار و گریان مباش .

خوان اول :
جنگ رخش با شیر



رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه‌روز درحرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند پس به دشتی پر از گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به‌سوی آشیانه‌اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می‌چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست‌یابم . پس به‌سوی رخش تازید اما رخش با دودست بر سرش کوبید و دندان‌هایش را به پشتش فروبرد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت با شیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می‌شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می‌رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار می‌کردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به‌سوی خوان دوم رفت.

خوان دوم :
یافتن چشمه آب

همین‌طور که به رفتن ادامه می‌داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی‌یافت سر به آسمان فروبرد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.

خوان سوم :
جنگ رستم با اژدها

ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سرتاپایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی‌گذرند پس به‌سوی رخش حمله برد . رخش اول به‌سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.
رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می‌برم و پیاده به مازندران می‌روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی‌کرد به‌سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان سامم هم از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می‌دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه‌ای از خون او به وجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به‌سوی آب رفت و سرو تن شست .

خوان چهارم :
کشتن رستم زن جادوگر را

رستم به سفرش ادامه داد به‌جایی رسید پر از درخت و گیاه و آب روان . چشمه‌ای دید و در کنارش جامی پر از شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می‌خواند که من آواره‌ای هستم که شادی از من گرفته‌شده است و من گرفتار جنگ شده‌ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .

خوان پنجم :
گرفتاری اولاد به دست رستم

رستم به راهش ادامه داد تا به‌جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده‌اند ازآنجا به‌سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آب‌های روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به‌پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می‌دهی و کشت مرا پامال می‌کنی؟
رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به‌سوی رستم رفت و پرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الآن جهان را پیش چشمت سیاه می‌کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می‌دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع‌وقمع کرد و سپس به‌سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سرکار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و ازآنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی‌زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می‌بینی بعدازآن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی‌گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش‌به‌فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاح‌هاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به‌تنهایی از پس آن‌ها برنمی‌آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیاوببین که من یک‌نفره چه بلایی سرشان می‌آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی‌خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .

خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ دیو

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به‌سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به‌سوی او تاخت و سروگوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به‌سوی دیوان انداخت . آن‌ها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آن‌ها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .
رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته‌شده با نره دیوان به اینجا می‌آید و بعد همه زحمت‌هایت بی‌ثمر می‌شود . تو الآن به‌سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت‌کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می‌بینی که دور آن پر از نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون‌دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه‌ای گفته است که اگر خون‌دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می‌شود .

خوان هفتم :
کشتن دیو سپید

رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفت‌کوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می‌کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا باخبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می‌رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی‌بینی به‌جز تعدادی جادوگر که پاس می‌دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و ازآنجا به‌سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به‌طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست و یک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی‌گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فروبرد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سرو تن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به‌سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج‌وتخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می‌کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
هزار آفرین باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع‌وقمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه‌ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره‌های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوان‌هایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پرخون شد . فرهاد سه روز مهمان آن‌ها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی‌خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم میلیون‌ها بار بزرگ‌تر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه‌ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه‌ای نوشت که : ای بخت‌برگشته از راه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراج گذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می‌آورم . اصلاً رستم برای جنگ تو کافی است .
رستم به‌سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . درراه رستم آن‌ها را دید و برای اینکه از آن‌ها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین به دست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید و بعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهور که همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ او را به‌شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوری که ناخن‌هایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط‌ونشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به‌سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه‌چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .
از آن‌سو شاه مازندران سپاه را به‌سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده‌باشید پس لشکرکشی کردند . در طرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدابه‌همراهت باشد .
رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او را شنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت‌زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرومی‌افکند .
جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید و پهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه‌ای بر کمربند او زد و گبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگ‌ها را می‌برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .
سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راه‌ها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین‌کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پر از مشک و گلاب و...داد .
رستم تخت ببوسید و رفت . پس‌ازآن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدین گونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج‌وتخت مازندران را گرفت .

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه‌جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و ازآنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراج‌گزار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش‌خواهی برآمدند .
کاووس آن‌ها را بخشید و به‌سوی کوه قاف و باختر آمد و آن‌ها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . ازآنجا شاه به زابلستان رفت تا یک ماه مهمان رستم بود . بعدازآن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراج‌گزاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن‌سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .
کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم و اگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی‌شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره‌ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده‌ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می‌خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را نجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آن‌ها را مرد نمی‌دانست پس با دلیرانش به‌سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی‌شوم و اگر می‌خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می‌کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آن‌ها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده‌ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام‌حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می‌جنگیم و او را هم به زندان می‌اندازیم .
رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم‌ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می‌بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی‌کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خا

رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرارداد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می‌تاخت گویی همان‌جا آتش افشانده‌اند . رستم به‌سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و بر زمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به‌سان شیر به سمت شاه مصر و شام رفت و او را به دونیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می‌نگریست کشته‌ها را می‌دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست. بدین‌سان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به برو بوم ما بتازد همان بلایی که بر سر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آن‌ها هم می‌آید . آن‌ها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می‌آییم . وقتی کاووس نامه آن‌ها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می‌فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .
افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن‌من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آن‌سو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .
جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می‌دهم و ایران را به او می‌سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان را کشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .
کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان‌پهلوانی را به رستم سپرد .
چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دوخانه برای چهارپایان بسازند و دوخانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دوخانه نیز برای ذخیره سلاح‌های جنگی فراهم نمود .

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.