http://funkade.farsiblog.com/ جوک های جدید,جوک بی ادبی ,سرگرمی ,

پادشاهي كيخسرو

سایت ویتامین خنده ,جوک های جدید بدون تکرار

پادشاهي كيخسرو

۱,۴۶۴ بازديد

داستانهای شاهنامه فردوسی,
پادشاهی کیخسرو
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همه‌جا گسترده شد .
رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند وقتی به ایران رسیدند گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید کرد و صورت زال را بوسید .رستم او را می‌نگریست و به شباهت زیاد شاه و سیاوش می‌اندیشید . روز بعد شاه همه بزرگان را جمع کرد و گفت که می‌خواهد تمام مرز ایران را ببیند و به شکار بپردازد . پس به همراه رستم و بزرگان به راه افتاد و هر جا ویرانی دید آباد ساختند و تمام مرزوبوم را گشتند و به‌سوی کاووس بازگشتند .روزی کاووس و خسرو به همراه زال و رستم نشسته بودند و از هر دری صحبت می‌کردند . از افراسیاب سخن به میان آمد و کاووس به یاد سیاوش غمگین شد و به خسرو گفت: از تو می‌خواهم به خاطر خویشاوندی مادرت به افراسیاب نپیوندی و انتقام پدرت را از او بگیری .خسرو به‌سوی آتش رفت و به دادار سوگند خورد که از افراسیاب انتقام بگیرد پس سندی نوشتند و زال و رستم هم بر آن گواهی کردند.
خسرو بزرگان را جمع کرد و گفت : من تمام ایران را گشتم و کسی را از افراسیاب راضی ندیدم همه از دست او ناراضی هستند و من بیشتر از همه و نیای من کاووس نیز به خاطر سیاوش بسیار از او ناراحت است . او کسی است که حتی به دخترش هم شکنجه رواداشت و برادرش را هم کشت .دیگر اینکه او نوذر را کشت و در ایران همه مردم از او داغدارند حال اگر با من همراهی کنید او را نابود می‌کنیم . همه بزرگان پذیرفتند . پس خسرو تمام بزرگان را گردآورد و از بین خویشان کاووس صد و ده سپهبد را زیر فرماندهی فریبرز قرارداد و هشتاد تن از فرزندان نوذر را به زرسپ فرزند توس سپرد . گودرز هم هفتادوهشت نبیره و پسر داشت که تحت فرمانش بودند و از نژاد گژدهم هم شصت‌وسه تن به فرماندهی گستهم قرار داشتند و صد سوار از خویشان میلاد تحت فرماندهی گرگین قرار داشت . هشتادوپنج تن از نژاد توابه بودند که برته نگهدارشان بود . سی‌وسه جنگی از نژاد پشنگ زیر فرماندهی ریو داماد توس بود . هفتاد مرد از خویشان برزین زیر نظر فرهاد بودند و از نژاد گرازه صدوپنج نفر تحت فرماندهیش بودند . هشتاد مرد از نژاد فریدون تحت فرماندهی اشکش بودند و سپاهی هم زیر فرماندهی کنارنگ قرار داشت . همه آماده جنگ با توران شدند . خسرو صد تخته دیبای روم و خز و یک جام پرگوهر را نشان داد و گفت : آن را به کسی می‌دهد که پلاشان را بکشد . بیژن پسر گیو داوطلب شد . سپس دویست جامه زرنگار و دیبا و پرنیان و دو گلرخ زیبا را نشان داد و گفت : این هدیه کسی است که تاج تژاو را برای من بیاورد زیرا تاج را افراسیاب بر سرش نهاد و او را داماد خود خواند .بیژن دوباره از جا جست و این مسئولیت را به عهده گرفت . سپس شاه ده غلام و ده اسب با لگام زرین و ده زیبارو را آورد و گفت : این‌ها را به کسی می‌دهم که کنیز تژاو اسپینوی زیبارو را بیاورد. دوباره بیژن اعلام آمادگی کرد . شاه گفت تا ده جام زرین پر از مشک و جامی از بیجاده و ده جام نقره و جامی از لاجورد که پر از عقیق و زمرد بود و ده غلام و ده اسب زرین آوردند و گفت : این‌ها از آن‌کسی که سر تژاو را نزد دلاور سپاه بیاورد . این بار گیو اعلام آمادگی کرد .
شاه ده خوان زرین به‌اضافه دینار و مشک و گوهر و ده پریرو و دویست خز و دیبا و یک تاج شاهی و ده کمربند زرین را آورد و گفت : هدیه کسی است که ازاینجا تا کاسه رود رفته و در آنجا کوه هیزمی را که افراسیاب قرار داده تا کسی نتواند از آن عبور کند را به آتش بکشد .گیو دوباره اعلام آمادگی کرد .
سپس شاه گفت تا صد دیبای رنگین و صد در خوشاب و سه کنیز را جلو آورند و گفت : این هدیه کسی است که پیامی برای افراسیاب برد و پاسخ او را برای من بیاورد . گرگین دست بلند کرد و شاه به گرگین گفت : نزد افراسیاب برو و بگو : ای خونخوار بداندیش که از خون برادرت هم نگذشتی و بسیاری از مردم ایران را نابود کردی و سر نوذر را بریدی وقتی سیاوش با رستم به جنگ تو آمد مکر کردی و برای نجات خود تن به هر کاری دادی ازجمله گذشتن از صد تن از بزرگان کشورت و تو باعث شدی که کاووس به رستم بدبین شود و سیاوش اجباری به تو پناه آورد و تو درنهایت سرش را بریدی و بعدازآن هم طمع به خون من داشتی .اگر می‌خواهی کینه تو را از سر بیرون کنم باید گروی زره و گرسیوز و دمور و سزان را نزد من بفرستی تا من به کین پدرم سرشان را ببرم وگرنه آرام و خواب را به تو حرام می‌کنم
گرگین سخنان شاه را شنید و حرکت کرد . روز بعد رستم درحالی‌که زواره و فرامرز هم همراهش بودند نزد شاه آمد و گفت : در زابلستان شهری بود که تور هم از آن قسمتی داشت و منوچهر آنجا را از ترکان گرفت وقتی کاووس پیر شد تورانیان آن شهر را گرفتند و اکنون باج آن را توران می‌گیرد . آنجا مکان خرمی است و قسمتی از آن در مرز سند و قسمتی در مرز چین است و در آنجا گنج و فیل ب


سیار است . باید لشکری را با پهلوانی بزرگ آنجا فرستاد تا آنجا را پس بگیریم . شاه پاسخ داد : سپاهی بزرگ به فرامرز بسپار و روانه کن . رستم شاد گشت . روز بعد طبل جنگ را زدند و شاه آماده شد . فریبرز پیشرو بود و پشت سرش گودرز قرار داشت و در طرف چپ روهام و در راست گیو بود و در پس پشت شیدوش و پشت او هزاران سپاهی قرار داشتند . در پشت گودرز گستهم با درفشی ماه پیکر بود و در پشت او اشکش و سپاهی از کوچ و بلوچ هم بودند و در پشت آن‌ها فرهاد و سپاهیانش و به دنبال آن‌ها گرازه و سپاهش سپس زنگه شاوران و پس از او فرامرز با سپاهی جنگجو از کشمیر و کابل و نیمروز بود که شاه وقتی او را دید پندهای زیادی به او داد و گفت : تو فرزند رستم هستی . من مرز هندوستان و از قنوج تا سیستان را به تو دادم پس مراقب باش . اگر کسی درنبرد تو شرکت نکرد با او نجنگ و اگر جنگ شد دلیرانه بجنگ . درست چشمت را بازکن و دوستدار واقعی خود را بشناس .من می‌خواهم نام تو در جهان بلند شود و همیشه شادباشی .
تهمتن تا دو فرسنگی او را همراهی کرد و از رفتن او ناراحت بود و به او گفت: کسی را بیهوده آزار مده و در جنگ ابتدا با نرمی سخن بگو و اگر نشد درشتی کن و عاقبت‌اندیش باش . سپس از شجاعت‌های نریمان و سام و زال و خودش سخن راند و گفت : اکنون هنگام آسایش من است و جنگ از آن توست . پس باهم خداحافظی کردند .

روز بعد توس و سپاهیانش آماده نبرد شدند و از شاه اجازه رفتن گرفتند . شاه گفت : درراه کسی را میازارید و اگر کسی با تو نمی‌جنگد کاری با او نداشته باش و این را بدان که پدرم از دختر پیران پسری داشت به نام فرود که جوان و همسال من بود و الآن با مادرش در کلات است و او کسی از ایران را به نام نمی‌شناسد . او سپهدار بزرگی است پس شما از راه بیابان بروید که با او روبرو نشوید . توس پذیرفت و رفت تا به دوراهی رسید که یک‌طرف بیابان و طرف دیگر کلات بود . توس به گودرز گفت : بهتر است از کلات برویم و بی‌جهت به بیابان نرویم . گودرز گفت :شاه تو را سپهدار لشکر کرد پس از فرمان شاه سرمپیچ . توس گفت : فکرش را نکن . پس از راه کلات راه افتادند و درراه همه شهرها را سوزاندند و نابود کردند و فرمان‌های خسرو را به‌جا نیاوردند. به فرود خبر رسید که سپاهی از جانب برادرش به توران می‌آید . او درهای دژ را بست و نزد مادر رفت . جریره که خود از کشته شدن سیاوش دلی پردرد داشت به فرود گفت : برادرت پادشاه ایران است و به کینخواهی پدرت سپاه را به اینجا گسیل داشته است پس تو هم باید به کینخواهی پدرت کمر ببندی و با او همراه شوی . پس ببین که سالار ایرانیان کیست ؟ پیکی نزدش بفرست و آن‌ها را مجهز کن و خود نیز با سپاهت آن‌ها را یاری بده . فرود گفت :من آن‌ها را نمی‌شناسم به چه کسی پیام و درود بفرستم ؟ جریره گفت : از بهرام و زنگه شاوران که از یاران پدرت بودند کمک بخواه و بی سپاه نزد آنان برو . فرود پذیرفت و با تخوار به راه افتاد و به تخوار گفت : هرکس را می‌شناسی به من معرفی کن . تخوار گفت :آن‌که در جلوی سپاه با درفش بزرگ است توس است و درفش بعدی از آن عمویت فریبرز است و درفش ماه‌پیکر از آن گستهم است و بعدی زنگه شاوران است و در پشت او بیژن است .درفشی که از ببر است از آن شیدوش است و در پشت او گرازه هست . درفشی که پیکر گاومیش در آن است از آن فرهاد است و درفش گرگ پیکر از آن گیو است و درفش شیر گودرز کشواد است و درفشی که شکل پلنگ است متعلق به ریو است و در پشت او نستوه است و بعدی بهرام است .
توس وقتی آن‌ها را دید بهرام را فرستاد تا ببیند آن‌ها که هستند و برای چه می‌آیند و گفت : درهرصورت آن‌ها را باید کشت .
بهرام به راه افتاد و از تخوار پرسید کیستید ؟ آن‌ها کمی سکوت کردند و بهرام غرید و دوباره سؤال کرد. فرود گفت : بیخود فریاد نزن . نه تو شیر جنگی هستی و نه من گور دشتی هستم . تو از من چیزی برتر نداری . سؤالی دارم که اگر پاسخ‌دهی شاد می‌شوم و آن اینکه سالارتان کیست ؟ بهرام گفت : توس است و از بزرگان گودرز و رهام و گیو و شیدوش و گرگین و فرهاد و گستهم و گرازه و فریبرز و بیژن و اشکش و زنگه همه با ما هستند .
فرود گفت چرا از بهرام نام نبردی که ما به او شاد هستیم . بهرام گفت : تو از کجا او را می‌شناسی ؟ فرود گفت : مادرم گفته که بهرام از دوستان پدرم بود. بهرام گفت : تو فرزند سیاوش هستی ؟ فرود پاسخ مثبت داد . بهرام گفت : نشان سیاوش را بر بازویت ببینم. فرود نشان را نمایاند .
بهرام به او کرنش کرد و فرود هم گفت که او هم کین سیاوش را به دل دارد و به خونخواهی سیاوش با آن‌ها همراه می‌شود . بهرام گفت : پیامت را به توس می‌رسانم ولی توس خردمند نیست و زیاد به حرف شاه گوش نمی‌کند و آن زمان هم که خسرو تازه به ایران آمده بود بر او شورید و او را قبول نداشت و حالا هم به من گفته که شما را بکشم . حالا من نزد او می‌روم اما اگر من دوباره برگشتم تو جلو بیا و اگر کس دیگری بود جلو نیا که ایمن نیستی . فرود گرز گاوپیکر خود را به یادگار به بهرام داد و بهرام بازگشت و به توس گفت : او فرود فرزند سیاوش است و من نشان او را دیدم . او نیز در کینخواهی سیاوش با ما شریک است . توس گفت : مگر او جز یک ترک‌زاده بدگوهر است که مانند شاهان به او احترام کردی ؟ او می‌خواهد ما را بفریبد . پس به دیگران گفت : نامداری می‌خواهم که سر از تنش جدا کند و برای من بیاورد . ریو داوطلب شد . بهرام گفت : از خدا بترس و از شاه شرم کن .او برادر شاه است. اما توس نپذیرفت . گردان زیادی به‌سوی او تاختند اما بهرام به آن‌ها گفت : او پسر سیاوش است و نباید با او بجنگید . وقتی آن‌ها فهمیدند او کیست بازگشتند


ریو به‌سوی فرود رفت وقتی فرود او را دید کمان کشید و به تخوار گفت : گویا توس سخنان مرا باور نکرده است چون بهرام نیامد . ببین او را می‌شناسی ؟ تخوار گفت : او ریو داماد توس است که چهل خواهر دارد و تنها پسر خانواده است . فرود گفت : هنگام جنگ نباید به چیزی فکر کرد . تخوار گفت : تیری به او بزن تا توس پشیمان شود . اگر برادرت بفهمد که توس قصد جنگ با تو را کرده است ناراحت می‌شود . فرود خدنگی به ریو زد و سر از تنش جدا کرد . توس که چنین دید به زرسپ گفت : باید بروی و انتقام او را بگیری . زرسپ راه افتاد و فرود نام و نشانش را از تخوار پرسید و او گفت : این پسر توس است که ریو همسر خواهرش بود و به کینه او آمده است . فرود اسب را تازاند و تیری به زرسپ زد و او کشته شد . توس دلش خون شد و خود به راه افتاد . تخوار به فرود گفت : اگر او بلایی سرش بیاید دیگر لشکر نمی‌تواند به خونخواهی پدرت برود پس او را نکش و تیر به اسبش بزن . فرود نیز تیری بر اسب توس زد و او سرنگون شد و به لشکرگاه برگشت . گیو از این خواری ننگش آمد و به‌سوی فرود تاخت . فرود پرسید او کیست ؟ تخوار گفت او همان گیو است که توران را تباه کرد و پیران را دست‌بسته باز پس فرستاد و برادرت را به ایران برد . فرود تیری به سینه اسب گیو زد و او نیز سرنگون شد و بازگشت . بیژن پدرش را سرزنش کرد و خواست راه بیفتد که پدرش او را منع کرد ولی او نپذیرفت . گستهم هم به او گفت : نرو .زرسپ و ریو از بین رفتند و توس و پدرت هم ناکام شدند و برگشتند . اما بیژن نپذیرفت و گفت: من سوگند خوردم پس گیو زره سیاوش به او پوشاند و او سوار بر اسب رفت .
تخوار به فرود گفت :او بیژن پسر گیو است و گیو جز او فرزندی ندارد . تو به اسبش تیر بزن که شاه او را دوست دارد و نباید دل شاه را بشکنی . او ممکن است پیاده هم جنگ کند و تو با او نمی‌توانی پیکار کنی . فرود تیری بر اسب بیژن زد و او از اسب افتاد ولی بدون اسب عزم جنگ کرد و آن دو باهم درگیر شدند . فرود تیری دیگر زد ولی بیژن سپر گرفت و بعد تیغ کشید . فرود برگشت و بیژن او را دنبال کرد . فرود به دژ رفت و بعد در دژ بسته شد و از دیوار قلعه سنگ باریدن گرفت. بیژن خروشید شرم نکردی که فرار کردی ؟ و به‌ناچار برگشت . توس قسم خورد که دمار از روزگارشان درمی‌آورد .


شبانگاه که همه خوابیده بودند جریره خواب دید که دژ آتش‌گرفته و غم دلش را پر کرد . بر بام دژ رفت و دید همه‌جا سپاهیان ایران هستند پس نزد فرود رفت و گفت : بیدار شو همه‌جا را دشمن اشغال کرده است . فرود گفت : غم مخور اگر عمر من به سر آمده باشد کاری نمی‌توان کرد . پدرم هم در جوانی کشته شد و عاقبت همه مرگ است پس خود را مجهز کرد و راه افتاد . سپاه ایران به دژ حمله برد و نبرد آغاز شد و درنهایت همه ترکان کشته شدند اما فرود همچنان می‌جنگید اما فشار بر او زیاد شد و به‌سوی دژ رفت اما رهام و بیژن کمین کرده بودند و بیژن جلوی او را گرفت. فرود گرز را از میان کشید و خواست بر سرش بکوبد که رهام از پشت تیغی کشید و بر سرش کوفت و او را به‌شدت مجروح کرد . فرود به‌سختی خود را به دژ رساند و در دژ بسته شد. مادرش او را در برگرفت و مویه می‌کرد . فرود گفت : تمام کنیزان من به دست آنان اسیر می‌شوند پس باید به بالای دژ بروند و خود را به پایین پرت کنند تا دست بیژن به آن‌ها نرسد . این را گفت و مرد . کنیزان همگی به بالای دژ می‌رفتند و خود را به پایین می‌انداختند . جریره همه گنج‌ها را به آتش سوزاند و تمام اسبان را کشت و بعد به بالین پسرش رفت و با دشنه خود را کشت .
وقتی بهرام به دژ رسید بسیار ناراحت بود و به بالین فرود رفت و با چشمان گریان به ایرانیان گفت : او از پدرش هم بدتر کشته شد . از کیخسرو شرم نکردید ؟ گودرز و گیو هم رسیدند و اشک از چشمانشان جاری گشت و به طوس گفتند : تندی تو باعث پشیمانی می‌شود و از تندی تو بود که چنین جوان رشیدی مرد و حتی کشته شدن زرسپ و ریو هم به همین خاطر بود . توس هم ناراحت و پشیمان بود و دستور داد دخمه¬ای شاهانه درست کنند و تن فرود را با مشک و کافور در آن قرار دهند و زرسپ و ریو را نیز در کنار او قراردادند .
سه روز بعد سپاه به راه افتاد و به توران خبر رسید که ایرانیان به کاسه رود می‌آیند . از ترکان جوانی به نام پلاشان آمد تا لشکر را ببیند . وقتی گیو درفش پلاشان را دید گفت : بروم و سرش را ببرم اما بیژن گفت : شاه به من امر کرده و برای همین به من خلعت داد . گیو گفت : برای جنگ شتاب مکن شاید از پس او برنیایی . بیژن گفت : مرا نزد شاه کوچک مکن پس زره سیاوش را از گیو گرفت و پوشید و به راه افتاد . پلاشان درراه نشسته بود و آهویی را که شکار کرده بود می‌خورد . وقتی اسب او اسب بیژن را دید شیهه کشید و پلاشان فهمید که کسی می‌آید . به بیژن گفت : نامت چیست : که عمرت سررسیده است . بیژن خود را معرفی کرد و سپس جنگ آغاز گشت . ابتدا با نیزه اما نیزه‌ها شکست بعد با شمشیر و سپس با عمود و بیژن چنان با عمود بر میان پلاشان زد که مهره‌های کمر او شکست . بیژن پیاده شد و سرش را برید و به‌سوی پدر رفت و گیو شاد شد . بیژن سر پلاشان را نزد سپهبد سپاه برد و توس بر او آفرین گفت
از آن‌سو خبر به افراسیاب رسید که سپاه ایران به کاسه رود آمده است پس او لشکری آماده کرد .در همین زمان تندبادی آمد که از سردی همه ایرانیان فسرده شدند و همه‌جا یخ بست و برف همه‌جا را فراگرفت و کسی به جنگ فکر نمی‌کرد . بسیاری از مردم و چهارپایان تلف شدند بعد از یک هفته آفتاب زد و آب همه‌جا را فراگرفت .توس به سپاه گفت : بهتر است زودتر برویم وگرنه نابود می‌شویم . بهرام گفت : تو با پسر سیاوش جنگیدی و به حرف‌های من گوش ندادی حالا این بدی‌ها به تو می‌رسد .توس گفت : این سرنوشت بود اگر او از نژاد شاهان بود زرسپ هم دیوزاده نبود . نباید دیگر به گذشته فکر کنیم . سپس گفت : گیو قرار بود آن کوه هیزم را بسوزاند .گیو به راه افتاد اما بیژن گفت : من هم باید همراهت بیایم چون تو پیر شده‌ای اما گیو گفت: من هنوز زمین‌گیر نشده‌ام و می‌توانم این کار را بکنم پس پیکان آتش را به‌سوی کوه هیزم نشانه رفت و آنجا را آتشی فراگرفت که تا سه روز می‌سوخت و روز چهارم سپاه ازآنجا گذشت و به هامون خیمه زدند . درراه گروگرد بودند که به تژاو خبر رسید که از ایران سپاهی آمده است . او کبوده را فرستاد تا ببیند ایرانیان چه اندازه هستند تا شاید بتوانند به آن‌ها شبیخون بزنند.در آن زمان بهرام دیده‌بانی می‌داد و اسب کبوده صدایی کرد و بهرام گوش‌هایش تیز شد و کمان را آماده کرد و بر کمربند کبوده زد و او به زمین افتاد .بهرام گفت : راست بگو چه کسی تو را فرستاده ؟ پس کبوده امان خواست و گفت : تژاو مرا فرستاده اگر مرا نکشی راه را نشانت می‌دهم اما بهرام نپذیرفت و سرش را برید .بعد از مدتی که کبوده نیامد تژاو فهمید که بلایی بر سر او آمده پس لشکر را حرکت داد و به‌سوی ایرانیان رفت .گیو نزد تژاو رفت و نامش را پرسید و او خود را معرفی کرد و گفت که مرزبان و داماد افراسیاب است .گیو گفت : تو در برابر ما سپاه چندانی نداری پس تندی مکن اگر با ما همراه شوی و از توس اطاعت کنی من سفارش تو را می‌کنم .تژاو گفت : تو به کمی سپاه من نگاه مکن من با این سپاه کاری می‌کنم که پشیما


ن شوید .بیژن به پدر گفت : چرا به او پند می‌دهی و مهر می‌آوری ؟ باید با او جنگید پس گیو در قلب سپاه و بیژن در پیشاپیش سپاه قرار گرفت و تژاو هم به همراه ارژنگ و مردوی بود . بعد از مدتی دوسوم تورانیان کشته شدند و ارژنگ هم هلاک شد پس تژاو گریزان گشت و بیژن به دنبالش بود و با نیزه تاج او را ربود وقتی تژاو نزدیک دژ رسید اسپینوی به او گفت : سپاهت چه شد ؟ راضی نشو من به دست دشمن بیفتم . مرا به پشتت بنشان و با خود ببر . تژاو نیز چنین کرد و باهم به‌سوی توران رفتند اما اسب توان کشیدن دو نفر را نداشت .تژاو به اسپینوی گفت : چاره این است که تو پیاده شوی زیرا آن‌ها با تو دشمنی ندارند پس اسپینوی پیاده شد و تژاو غمگین به راه خود ادامه داد .بیژن رسید و اسپینوی را گرفت و در پشت خود نشاند و به مقر سپاه برگشت .تژاو نزد افراسیاب رسید و ماجرای لشکرکشی طوس را گفت و از کشته شدن پلاشان سخن راند .افراسیاب به پیران گفت : به تو گفتم از هر سو سپاه بیاور و تو درنگ کردی یا پیر شدی و یا بددلی می‌کنی .پیران مردان جنگی را فراخواند و صدهزار سپاهی فراهم کرد . در راست سپاه بارمان و تژاو و در چپ نستیهن بود . آن‌ها قصد داشتند ناگهانی شبیخون بزنند . پیران سی هزار سوار برگزید و شبانگاه به‌آرامی راه افتادند.ایرانیان همه مست بودند فقط گیو و گودرز بیدار بودند و وقتی گیو سروصدا شنید لباس پوشید و به سراپرده توس رفت و گفت: برخیز که دشمن حمله کرده سپس نزد پدر و هرکس که هشیار بود رفت و همه را بیدار کرد و با بیژن دعوا کرد که اینجا برای جنگ کردن آمدی یا می‌خوارگی ؟
تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه می‌کرد دشمن می‌دید . دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آن‌ها را مداوا کند . فرستاده‌ای نزد شاه فرستادند تا وضعیتشان را بازگوید و تعیین تکلیف کند . شاه وقتی خبرها را شنید غمگین شد . از طرفی از درد و مرگ برادرش ناراحت بود و از طرفی درد لشکر آزرده‌اش کرده بود . نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا به عمویش فریبرز گفت که توس دیگر سپهبد نیست او بی‌لیاقتی خود را نشان داد و خون برادرم را باوجود توصیه‌های من به زمین ریخت . از این به بعد تو فرمانده هستی و اگر احتیاج به مشورت داشتی با گودرز در میان بگذار و توس را نزد من بفرست تو نیز بر جنگ شتاب مکن و پیشرو سپاهت را گیو قرار بده و مبادا که به بزم و می رو بیاورید. نامه به فریبرز رسید و او نامه شاه را برای همه خواند پس توس درفش کیانی را به فریبرز داد و نزد شاه رفت اما شاه به او اعتنایی نکرد و او را خوار نمود و به او گفت : تنها به خاطر اینکه از نژاد منوچهر هستی و به خاطر ریش‌سفیدت تو را زنده می‌گذارم ولی از جلوی چشمم دور شو .


از آن‌سو فریبرز به رهام گفت : نزد پیران برو و بگو شبیخون آیین مردان نیست اگر مردانگی داری مدتی صبر کن تا مجروحان ما شفا پیدا کنند و یک ماه مهلت خواست . رهام نزد تورانیان رفت و پیام فریبرز را به پیران سپرد . پیران گفت : شما به جنگ پیش‌دستی کردید و ما از توس جز تندی ندیدیم .او آمد تا انتقام سیاوش را بگیرد اما پسرش را کشت . ما یک ماه صبر می‌کنیم بعدازآن اگر از توران بروید با شما کاری نداریم وگرنه جنگ تنها راه ماست . در این مدت فریبرز به تجهیز لشکر می‌پرداخت و بعد از اتمام مهلت جنگ آغاز شد . سپاه ترکان در راست خود رویین و در چپ لهاک را داشت و در قلب سپاه پیران و هومان و نستیهن بودند . در سپاه ایران گیو در راست و اشکش در چپ و فریبرز با دیگر پهلوانان در قلب بود . جنگ سختی درگرفت و گودرز و پیران به‌سختی باهم جنگیدند . لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند اما تیراندازی شدید به آن‌ها مهلت نمی‌داد . هومان به فرشیدورد گفت : باید به قلب سپاه هجوم برد تا فریبرز فرار کند . گودرز که چنین دید به‌سوی قلب گاه رفت اما تعداد دشمن زیاد شده بود و کاری از کسی ساخته نبود و فریبرز به‌سوی کوه فرار کرد .گودرز به بیژن گفت : نزد فریبرز برو و او را بیاور که وقتی دشمن درفش کیانی را ببیند روحیه‌اش کم می‌شود پس بیژن نزد فریبرز رفت و گفت چرا پنهان شدی اگر نمی‌آیی درفش را به من بده تا ببرم . فریبرز فریاد زد : برو که تو تازه‌کار هستی این درفش را شاه به من داد و شایسته تو نیست .بیژن تیغی بر درفش زد و آن را به دونیم کرد و نیمه آن را با خود برد . وقتی ترکان او را دیدند یکی از آن‌ها سوی او رفت تا با او بجنگد . هومان گفت: آن اخترکیانی است که نیروی ایرانیان به آن است اگر آن را به چنگ آوریم نیرویشان کاسته می‌شود . بزرگان ایران به کمک بیژن آمدند و بالاخره درفش کیانی نزد سپاه رسید . در این میان ریو پسر کاووس هم کشته شد و همه افسرده بودند . گیو خروشید که نگذارید تاج او به دست دشمن بیفتد که باعث ننگ ماست پس بهرام حمله برد و تاج را به دست آورد . جنگ تیزتر می‌شد و از گودرزیان فقط هشت تن باقی‌مانده بود . نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند . اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آن‌ها شکست خوردند . اسب گستهم کشته شد و بیژن او را به ترک خود نشاند و فرار کردند .ترکان شاد شدند و به لشکرگاه خود رفتند و ایرانیان همه مجروح بودند . بعدازآن بهرام نزد پدر رفت و گفت : وقتی تاج را می‌گرفتم تازیانه من گم شد و بر آن نام من نوشته‌شده است . این برایم ننگ است باید بروم و آن را بیاورم . گودرز گفت : ای پسر نرو و به خاطر یک‌تکه چوب خود را به رنج نینداز . گیو گفت : ای برادر نرو . من تازیانه فراوان دارم . یکی از فرنگیس و یکی از کاووس گرفته‌ام و پنج‌تا دیگر هم دارم . این هفت تازیانه را به تو می‌بخشم . بهرام گفت : این برای من ننگ است که تازیانه‌ام به دست دشمن بیفتد . پس به رزمگاه رفت و بر کشتگان گریست . یکی از آن‌ها هنوز زنده بود و تقاضای آب کرد . بهرام گریان زخم او را بست و گفت : اکنون ترا نزد سپاه می‌برم صبر کن تا تازیانه‌ام را پیدا کنم. بالاخره تازیانه‌اش را یافت اما اسبش ناگهان مادیانی دید و به‌سوی او رفت و شیهه کشید و هر کاری کرد فایده نداشت پس پیاده برگشت تا مجروح را ببرد . ترکان از وجود او آگاه شدند و به‌سوی او تاختند . بهرام کمان را به زه کرد و بسیاری از آنان را کشت . سواری به‌سوی پیران رفت و موضوع را گفت . پیران پرسید او کیست ؟ گفتند : او بهرام است . پیران به رویین گفت : برو و او را زنده بیاور اما بهرام به‌سوی او نیز تیرباران می‌کرد و بسیاری از یاران رویین کشته شدند و به‌ناچار رویین بازگشت . پیران غمگین شد و بر اسب نشست و نزد بهرام رفت و گفت : تو چرا پیاده اینجا آمدی ؟ وقتی تو را با سیاوش می‌دیدم بسیار خردمند و بیدار یافتم . من با تو نان‌ونمک خورده‌ام و نمی‌خواهم سرت به خاک بیاید. بیا باهم سوگند بخوریم و هم‌پیمان شویم و تو با ما باش . تو پیاده نمی‌توانی از پس ما برآیی . بهرام گفت : سه روز است چیزی نخورده‌ام تنها حاجت من از تو اسبی است تا برگردم . پیران گفت : اگر از افراسیاب هراسی نداشتم اسبی به تو می‌دادم اما نمی‌توانم پس برگشت. تژاو به پیران گفت : نباید با او بامحبت رفتار کنی پس شتابان نزد بهرام رفت و به او گفت : تو از دست ما رهایی نمی‌یابی تو سر بسیاری از ما را بریدی حالا نوبت توست . بهرام را محاصره کردند و وقتی تیرهای بهرام تمام شد نیزه به دست گرفت . دریایی از خون همه‌جا را فراگرفت . نیزه‌هایش که تمام شد با گرز و تیغ مبارزه کرد . مدتی گذشت و از تیر دشمنان تنش مجروح بود وقتی بی توش و توان شد تژاو به پشت او رفت و تیغی بر کتف او زد و دودستش جدا شد . صبح گیو به بیژن گفت : باید به دنبال بهرام بگردیم . همه‌جا را گشتند و بالاخره او را یافتند .


گیو خروشید و ناله سرداد بهرام به هوش آمد و به گیو گفت : انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند . ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را گرفت و به خاک افکند . تژاو از او امان خواست و گفت : چه کردم که با من چنین می‌کنی ؟ گیو دویست تازیانه بر سرش زد و گفت: تو بهرام را کشتی اما تژاو گفت : چینیان کشتند پس او را کشان‌کشان نزد بهرام برد و گفت : حالا به انتقام او سر از تنت جدا می‌کنم . تژاو لابه می‌کرد که کاری است که شده و کشتن من چه فایده دارد ؟ بهرام به گیو گفت : هرکه زاده شد بالاخره روزی می‌میرد اگرچه از او به من بد رسید اما تو او را مکش اما گیو خروشید و ریش تژاو را گرفت و سرش را برید . بهرام گریان شد .
که گر من کشم یا کشی پیش من
برادر بود کشته یا خویش من
این را گفت و جان داد . گیو و بیژن خروش برآوردند و ناله خردادند و دخمه‌ای ساختند و او را در آن قراردادند . روز بعد که خورشید سر زد سپاه شکست‌خورده ایران به نزد شاه رفتند . همه خسته و مجروح و عزادار بودند . به پیران خبر رسید که ایرانیان کشور را ترک کردند . پیران غنائم را بین سپاه تقسیم کرد و نامه نزد افراسیاب فرستاد و خبر پیروزی را به او داد .
افراسیاب بسیار شاد شد و به استقبال پیران رفت و دو هفته در کاخ افراسیاب جشن بود و هفته سوم پیران تصمیم گرفت که به سرای خود برود . افراسیاب خلعت و مال زیادی به او داد و سفارش کرد که سپاه را نگه دارد و بیدار باشد و از دشمن ایمن نشود و گفت : جایی که رستم هست در امان نیستیم و من جز او از کسی نمی‌ترسم . پیران پذیرفت و به مرز ختن رفت .
سپاه ایران به فرماندهی فریبرز بازگشتند درحالی‌که سوگوار بودند و از عکس‌العمل شاه می‌ترسیدند. خسرو بسیار عصبانی بود و گفت: من از ریخته شدن خون پدرم در عذاب بودم اما شما اکنون فرود را از بین بردید و تمام این‌ها به خاطر توس است و من پست‌تر از او کسی را ندیده‌ام . شاه سپاه را با خواری از نزد خود راند . دلیران ایران ماتم گرفتند و نزد رستم رفتند تا او شفاعت آن‌ها را نزد شاه بکند .
رستم نزد خسرو رفت و گفت : ای شاه گناه آن‌ها را به من ببخش . توس وقتی داماد و پسرش را از دست داد عقل از سرش پرید و تقصیری نداشت . سخنان رستم در خسرو اثر کرد پس توس و دیگر سپاهیان نزد شاه آمدند و پوزش خواستند و توس به شاه گفت : اگر اجازه دهید بروم و انتقام این شکست را بگیرم شاه گیو را نزد خود خواند و گفت : تو همه‌جا همراه توس باش مبادا دوباره اشتباهی از او سر بزند . لشکر آماده شد و توس فرماندهی را به عهده گرفت و وقتی به توران رسید پیران آشفته شد و رفت تا ببیند فرمانده سپاه کیست و آن‌ها چند نفرند پیران شخص خوش‌صحبتی را نزد توس فرستاد و او از قول پیران گفت : من خدمت‌های بسیاری به فرنگیس و خسرو کردم و من نیز از مرگ سیاوش ناراحت بودم و تو میدانی که تاکنون نهصدتن از فرزندانم را ازدست‌داده‌ام . توس پاسخ داد که اگر واقعاً راست می‌گویی من با تو جنگی ندارم تو اینجا را رها کن و نزد شاه ایران برو که او تو را گرامی می‌دارد . پیران پاسخ داد :باید صبر کنم تا خویشانم بیایند پس پیران پیکی نزد افراسیاب فرستاد و آمدن سپاه ایران را به او خبر داد . افراسیاب لشکری آماده نمود و چند روز بعد لشکریان به پیران رسیدند و پیران عزم جنگ کرد .
گودرز به توس گفت :پیران جز خدعه و مکر کاری نمی‌کند . توس هم سپاه را آماده کرد و جنگی سخت درگرفت. در راست سپاه ایران بیژن و گیو و در چپ رهام و در قلب هم گودرز و توس و گستهم و شیدوش و فرهاد و گرگین همه باهم قرار داشتند.
در راست سپاه ترکان فرشیدورد و در چپ هومان و لهاک و در قلب سپاه پیران قرار داشت . در این جنگ بسیاری از دو طرف کشته شدند .


در سپاه توران نامداری به نام ارژنگ بود که جنگجو طلبید و توس به‌سوی او تاخت و تیغ آبدار بر سرش فرود آورد و او کشته شد . دلیران توران شمشیر انتقام کشیدند پس هومان و توس به جنگ هم درآمدند . هومان گفت : دلیران ایران شرم نمی‌کنند که نشسته‌اند و سپهدارشان به جنگ می‌آید . پس از رستم نامداری جز توس نیست . توس گفت : تو نیز از نامداران سپاهت هستی اگر حرف مرا می‌پذیری با خویشانت به نزد شاه ایران پناه ببر و جانت را به باد نده. هومان گفت : وقتی شاه ما دستوری دهد چه درست و چه غلط باید قبول کرد و کمان نکن پیران از جنگ با شما شاد است .
دراین‌بین گیو سررسید و گفت : گول او را مخور و زودتر با او بجنگ . هومان برآشفت و گفت : ای شوربخت اگر من هم به دست توس کشته شوم پیران و افراسیاب که هستند ولی اگر توس به دست من کشته شود همه سپاه شما پراکنده و تباه می‌شوند . تو از خون برادرت گرم شده‌ای و عصبانی هستی چرا توس را جلو می‌فرستی ؟
گیو گفت : من کسی هستم که شاه را از مرز توران به ایران رساندم و اگر توس این نبرد را به من ببخشد به تو نشان می‌دهم که من که هستم . توس گفت : نه من با هومان می‌جنگم پس توس و هومان باهم درآویختند ابتدا با عمود و سپس با شمشیر هندی و سپس باهم کشتی گرفتند و دوال کمر را گرفتند که کمربند هومان باز شد و هومان سوار بر اسب فرار کرد . توس کمان کشید و به‌سوی او تیراندازی کرد و اسب هومان تیر خورد و هومان به زمین افتاد اما نامداران ترک اطرافش را گرفتند . سپاه ایران به توس آفرین گفتند .
جنگ به‌روز بعد کشیده شد . و هومان به سپاه گفت : هر وقت خروش برآوردم شمشیرها را بکشید و بجنگید و به پیران هم گفت : ما امروز پیروز می‌شویم .
توس به گودرز گفت :ممکن است ما شکست بخوریم . شنیدید هومان به پیران چه گفت ؟ امروز روز جنگ ما نیست. گودرز گفت : به دلت بد نیاور و این‌چنین سخن مگو که روحیه سپاه کم می‌شود اگر خدا بخواهد می‌تواند بدی را از ما دور کند پس تو سپاه را آماده‌ساز . توس سپاه را آراست . در راست گودرز و در چپ رهام و گرگین بودند . تا شب جنگیدند اما جنگ به نفع ایرانیان پیش نمی‌رفت پس‌ازآن جنگ تن‌به‌تن آغاز شد گرازه با نهل – رهام با فرشیدورد – شیدوش با لهاک – بیژن با گلباد – گیو با شیطرخ- گودرز با پیران و هومان با توس می‌جنگیدند . اما بخت از ایرانیان برگشته بود و هومان می‌خروشید که امروز کارتان را می‌سازیم . در میان توران جادوگری بود که پیران به او گفت : بر سر کوه برو و برف و سرما و باد را به اینجا بفرست و او چنین کرد . ایرانیان توان جنگ را از دست دادند و بسیاری از آنان کشته شدند . بزرگان ایران به خاطر این جادو و مکر به خدا پناه بردند . مردی دانش‌پژوه به نزد رهام آمد و کوه را که جای افسون و جادو بود نشانش داد وقتی جادوگر رهام را دید با عمودی از پولاد چینی به جنگش آمد . رهام تیغ کشید و دستش را برید . بادی برخاست رهام او را بست و به هامون رفت هوا دوباره مثل قبل شد و خورشید سر زد . رهام سر جادوگر را از تن جدا نمود . طوس گفت ای گودرز در قلب سپاه با درفش کاویانی بمان و در راست سپاه گیو و بیژن را قرار بده و در چپ گستهم و در جلوی سپاه رهام و شیدوش و گرازه بگمار . اگر من کشته شدم تو سپاه را نزد شاه ببر . دوباره جنگ سخت‌تر شد و موبدی به توس گفت : پشت تو دیگر کسی نمانده است و همه کشته شدند . تو جلو نرو . توس به گیو گفت که تو سپاه را برگردان باید به گوشه‌ای رفت و استراحت کرد. وقتی همه بازگشتند پیران گفت : از ایرانیان کسی نمانده و پیروزی ما قطعی است باید همه را نابود کنیم تا دیگر کسی قصد توران نکند . در چپ و راست اجساد ایرانیان بر زمین افتاده بود و بسیاری از گودرزیان کشته‌شده بودند و همه ناراحت و سوگوار بودند . توس گفت : باید کشتگان را دفن کنیم سپس هیونی نزد شاه بفرستیم تا او سپاهی برایمان گسیل کند و یا رستم را با سپاه به کمکمان بفرستد . ایرانیان رزمگاه را ترک کردند و به‌سوی کوه هماون رفتند . توس به گیو گفت : آن‌ها که سالمند به بیژن واگذار و خودت با مجروحان به کوه پناه ببرید . من مطمئنم که آن‌ها دوباره حمله می‌کنند . صبحگاه سپاه توران به رزمگاه آمدند و آنجا را خالی یافتند و خوشحال شدند که ایرانیان فرار کرده‌اند پس به دنبال آن‌ها راه افتادند . افراسیاب پیام فرستاد که برگردند اما هومان گفت : باید آن‌ها را دنبال کرد چون اگر به ایران روند با لشکری نو به همراه رستم بازمی‌گردند پس نباید درنگ کنیم

پیران هومان را با سی هزار سپاهی روانه کوه هماون کرد . وقتی تورانیان دوباره به آن‌ها حمله بردند توس جوشن پوشید و به راه افتاد.هومان به او گفت : شما به کینخواهی سیاوش به اینجا آمدید و حالا چون شکاری به کوه پناه بردید آیا شرم نمی‌کنید ؟ فردا که آفتاب زد کارتان را می‌سازم . سپس هیونی نزد پیران فرستاد که این اندیشه ما خطا بود و تمام کوه را سپاه فراگرفته است و تو باید با سپاهت به اینجا بیایی.وقتی خورشید سر زد پیران به هماون رسید و به هومان گفت : صبر کن تا با توس صحبت کنم پس نزد او رفت و گفت :پنج ماه است که می‌جنگید و بسیاری از گودرزیان کشته‌شده‌اند و من به کینه فرود سر از تن شما جدا می‌کنم .توس گفت : دروغ می‌گویی تو تخم کینه را به وجود آوردی .سیاوش به خاطر تو در توران ماند و به تو امید داشت اما تو به او کمک نکردی .اگر ما به هماون آمدیم به خاطر این بود که آنجا غذا کم بود پس سپاه را به کوه کشیدم.پیران کوه را محاصره کرد و یک هفته همه راه‌ها را بست به‌طوری‌که تهیه غذا برایشان دشوار شد . هومان گفت : باید کارشان را بسازیم . پیران گفت : حالا که غذا ندارند مجبور می‌شوند که به ما پناه آورند و جنگ را کنار بگذارند .
گودرز گفت : ما باید بجنگیم فقط برای سه روز غذا داریم و سپاه گرسنه است وقتی شب شد باید افرادی را برگزید و به آن‌ها شبیخون زد . پس چنین کردند توس یکسوی لشکر را به بیژن و سوی دیگر را به شیدوش و خراد سپرد و درفش کاویانی را به گستهم داد و خودش با گیو و رهام و چندین سوار به‌سوی سپاه توران رفت .
هومان که خروش سپاه را شنید آمد و بسیاری از تورانیان را کشته دید و خشمگین شد و به سپاهش گفت : در برابر هر یک نفر آن‌ها ما سیصدتن داریم چگونه نتوانستید در برابر آن‌ها مقاومت کنید ؟ خوابتان برد ؟ راه را بر آنان ببندید. پس تورانیان آن‌ها را محاصره کردند .هومان گفت : همه را سالم نزد من آورید . توس و گیو و رهام هر سه باهم ناگهان حمله بردند . از آن‌طرف فهمیدند که آن‌ها محاصره‌شده‌اند پس به کمکشان رفتند و تا صبح جنگیدند . توس شادبود و امید داشت تا لشکری از جانب شاه برسد .
هومان دشت را پر از اجساد تورانیان دید و به پیران گفت : سپاه که استراحت کرد جنگ را شروع می‌کنیم .
از آن‌سو به خسرو خبر رسید که چه بر سر ایرانیان آمد پس رستم را فراخواند و از او کمک خواست سپس در گنجینه را گشود و بین سپاه تقسیم کرد و گفت : فریبرز را پیشرو سپاهت کن . رستم پذیرفت و سپاه را آماده جنگ کرد و به فریبرز گفت که باید آماده جنگ شود . فریبرز به رستم گفت : قبل از آن آرزویی دارم که غیر از تو به کسی نمی‌توانم بگویم . تو میدانی که من برادر سیاوش هستم پس فرنگیس همسر او شایسته من است .سزاوار است که تو این را به شاه بفرمایی و مرا شاد کنی . رستم پذیرفت و نزد شاه رفت و خواهش فریبرز را بیان کرد . شاه گفت : باید با مادرم صحبت کنم . پس هردو نزد فرنگیس رفتند و موضوع را گفتند . فرنگیس گریان شد و گفت : نمی‌خواهم رستم را آزار دهم ولی الآن دیگر من به ازدواج فکر نمی‌کنم . رستم گفت : ای بانوی بانوان اگر پند مرا بشنوی بهتر است . فریبرز همسنگ سیاوش است و جفت مناسبی برای توست . فرنگیس مدتی غمگین بود و سکوت کرد و از شرم پسرش سخن نمی‌گفت اما درنهایت پذیرفت . پس موبدی را فراخواندند و فریبرز و فرنگیس را به عقد هم درآوردند و سه روز هم از این ماجرا گذشت و روز چهارم لشکر به راه افتاد .
شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد . از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آن‌ها شاد شدند .
هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت : شتاب مکن آن‌ها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند . از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آن‌سو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی می‌کرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آن‌ها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان درراه کمک به آن‌ها مهیا شده‌اند . در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی . پیران شاد شد و به هومان گفت : باید به استقبالشان بروم . توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شده‌اند و کاری نمی‌کنند و حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه می‌شوند . گیو گفت : چرا اندیشه را ناراحت می‌کنید خدا یار ماست . روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند .گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران درراه است او دیده‌بان را نزد توس فرستاد و گفت : سپاه ایران فردا صبح می‌رسد

خاقان چین به پیران گفت : سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند . وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت : اینها که اندکند . پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند . پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آن‌ها می‌جنگیم .
کاموس گفت : اینها اندکند چرا باید این¬قدر درنگ کنیم ؟ همین حالا می¬توانیم کارشان را بسازیم . خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند . از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آن‌ها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند . گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت : او از پشت من می‌آید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید .
خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید . کاموس گفت : تو از رستم می‌ترسی ؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم .
وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است . پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم . اما پیران بازهم در دل نگران بود .
وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست . کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت : یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید . گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و تیغ کشید و کاموس را تیرباران کرد . کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد . گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد . توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت . کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت . تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان می‌جنگیدند تا خسته شدند و هرکدام به‌سوی سپاه خود برگشت .
بالاخره رستم رسید .گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آن‌ها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند .
صبح روز بعد هومان خیمه‌های فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است . غمگین نزد پیران رفت و گفت : خیمه‌ای سبز با پرچم اژدها دیده‌ام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت : اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری برنمی‌آید . کاموس گفت : چرا از رستم می‌ترسی ؟ من ابتدا دمار از روزگار او درمی‌آورم و سرش را می‌برم . پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت : امروز من با سپاهم جنگ می‌کنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم .
رستم به سپاهش گفت :درراه یکسره و بی‌درنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است .امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود . سپاه ایران آماده شد . رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید .
طبل جنگ‌زده شد و مبارزه آغاز گشت .
شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید . رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش می‌کوبید بر او کارگر نبود . اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاه‌خود او را خرد کرد . رهام فرار کرد و به کوه گریخت. توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت : تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او می‌روم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم گفت : تو کیستی که نام مرا می‌پرسی ؟ مادرم نام مرا مرگ تو قرارداد پس تیری بر اسب او زد و او بر زمین افتاد و اشکبوس شروع به تیراندازی به رستم کرد . رستم کمان برآورد و پیکانی را که چهارپر عقاب بر آن بود به سینه اشکبوس زد و او فوراً جان داد . کاموس و خاقان از او درشگفت شدند و از پیران پرسیدند او که بود ؟ پیران گفت :او را ندیدم جز گیو و توس کسی نباید با آن‌ها باشد پس از بزرگانش پرسید و آن‌ها بی‌اطلاع بودند ولی گفتند که ا

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.